يادداشت هاي گاه و بيگاه

در باب تفكيك جنسيتي

Posted in خودماني by نيلگون on نوامبر 29, 2009

بگذريم از اين كه آدم كلي بهش برمي خورد، دلش هم خوب سر كلاس براي بعضي ها و بعضي شيطنت ها تنگ مي شود و مهمتر از همه اينها اينكه وقتي برادرها 🙂 سر كلاس باشند، بهتر مي تواند از درس خواندن طفره برود و خدا خدا كند كه باز هم روز اين بنده هاي خدا باشد، البته براي پاسخ به سئوالات استاد. (يا دش به خير، يك استاد داشتيم ماه كه فقط از پسرها درس مي پرسيد)
بعدش هم آن سالها كه احتمالا مي شود اواخر دوره دايناسورها و ما دانشگاه مي رفتيم و اينها، يادم نيست ترم چندم بود كه اخلاق اسلامي برداشته بوديم، كلاس هم آمفي تئاتري بود و حداقل 120 سي نفري بوديم.
استاد تازه بود و همان جلسه اول گفت كه از هفته آينده خواهرها، فلان ساعت بيايند و برادرها بهمان ساعت!!
ما درس تخصصي داشتيم و البته هزار تا بهانه ديگر كه نتوانيم سر ساعت خواهر ها بياييم، البته سر ساعت برادرها مي توانستيم بيابيم، برادرها هم شرايط مشابهي داشتند 🙂
رفتيم و يك 100 نفري درس را حذف كرديم و يك نفس راحت كشيديم.
نشان به آن نشان كه ساعت درس همان شد كه بود و اتفاقا مشكل همه 120 سي نفر هم انگار حل شده بود 🙂 همين!!

پ.ن: آدم اينجا زنده است، فقط بايد كمي به همه چيز سر و سامان بدهد، برمي گردد، به زندگي، به وبلاگ خواني و مثل بچه آدم جواب ايميل ها را هم مي دهد.

كلمات سرگردان

Posted in پريشان‌نوشت, دلتنگي ها by نيلگون on نوامبر 24, 2009

باز فصل خانه به دوشي واژه ها آغاز مي شود.
كلمات بي سر، كلمات بي سامان، كلمات كبود، زخم خورده از تيغ تيز سان…سور

يك باغ، انار

Posted in كودكانه, پازل زندگي من, دلتنگي ها, داستان by نيلگون on نوامبر 1, 2009

دلم مي تپد براي رديف بي انتهاي درخت هاي انار

براي هر سال انار چينان خانوادگي، همين روزها

براي چين هاي دامنم كه آخرش هم نفهميدم هر كدامشان قد چندتا انار جا دارد.

براي كاسه هاي كاشي آبي، پر از دانه هاي رنگ به رنگ

براي يك استخر لبريز از فلامينگوهاي خسته ي تازه از راه رسيده و ماهي هاي درشت خاكستري سرگردان

قدم زدن روي پشت بام هاي كاهگلي و مزه كشك هاي تر توي ايوان

صورت هاي خندان پيدا از پشت دار قالي سه در چهار و خيال‌بافي هاي ناتمام دختركان قالي‌باف، از كفش و لباس تازه تا رديف باريكي از النگوهاي پر و سر صدا و جهيز

بازي آفتاب نيمه جان بعداز ظهر پاييزي با سايه عريان درخت ها و پناه بردن به گرماي كت بابا

براي چشم هايي كه خاطره انارها را به خواب مي سپردند تا سال بعد

پ.ن: اين آبادي، آبادي ديگريست.