يادداشت هاي گاه و بيگاه

داستان يك آبادي-1

Posted in داستان by نيلگون on جون 28, 2008

نه مثل عشق آباد و اسلام آبادست، نه حتي دارآباد و نازي آباد و خاني آباد.

توي نقشه استاني كه پيدايش نمي كني هيچ، به يك كيلومتريش هم كه برسي GPS ات نشانش نمي دهد.

تا حسين آباد عاشق را رد كني، از سر آخرين پيچ پيدايش مي شود.

همان صفحه شطرنج با خانه هاي زرد وسبز كه آن پايين پيداست با شاه و وزيري كه هر دو سپيدارهاي خانه عمه طوبي هستند.

مي گويند چهل چيز به صاحبش مي رود و انصافا اين سپيدارها فقط به قواره اين خانه اندازه هستند.

ورودي ده پوشيده ازسنگفرش تيره مبهميست كه تازه واردها ساده از رويش رد مي شوند و آشناترها با كمي تأمل از كنارش.

طول مي كشد تا بفهمي زير هر كدام از اين سنگهاي تيره كوچك كودكي آرميده است، زني يا مردي.

سنگها كوچكند، آنقدر كوچك كه احساس مي كني اينجا همه كودك اند يا كوچك، آن زمان كه مي روند.

كمي به خودت بيايي و فاصله بگيري از اين بهشت كوچك بي نام به گمب آب مي رسي، چند پله پايين تر خنكاي آب روان و

ماهيهاي نقره اي كوچك و بازيگوش قنات انتظارت را مي كشند تا دست و رويي بشويي، آبي نوش جان كني و همزمان به

تماشاي سيماب سيال تنشان بنشيني.

خوب سيربشوي از اين بازي قايم باشك و رد آب را كه بگيري اول مي رسيم به خانه هاي خشتي اربابي و بعد 20- 30 تايي

خانه كوچك و بزرگ كاهگلي دور تا دوراستخري لبريز از آب مواج سبز رنگ كه آن انتها شاخه شاخه مي شود به جوبهاي پهن آب

كه سلانه سلانه مي روند به سمت باغ هاي پايين ده و كرت هاي ناتمام گندم و جو و شبدر و خيار و خيارچنبر و آن درخت

كهنسال شاه توت كه انتهايي ترين نقطه قلمرو سرسبزي در ميانه اين كوير بي انتهاست.

پ.ن: گمب به ضم گاف و سكون ميم و ب

چيزي شبيه يك آب انبار كوچك است سر راه آب جاري قنات

ادامه دارد…

Tagged with: ,

روز زن

Posted in روزهاي خاص و مناسبت ها by نيلگون on جون 24, 2008

امروز روز تو است و من

بيا قسمت كنيمش با ديگران

با دختران و پسران قطعه كودكان

كه هيچ نشاني از مادر نيست نه در نام هاشان، نه درگور سردشان

و آنها كه مادر نشده رفتند

مادراني كه سينه هاشان ورم كرد و قلبهاشان

و طفلي، نوزادي نبود تا رنج ناتمام اين دو را تسكين دهد

و آنها كه ماندند و وجود تبدارشان را بارها به تيغ سپردند، به پرتو، به علم ناقص شيمي

به اميد چند صباحي بيشتر كه اين يكي داماد شود و آن ديگري فارغ

و زمانه امانشان نداد.

Tagged with: ,

هذيان شبانه اي به بهانه يك روز

Posted in روزهاي خاص و مناسبت ها by نيلگون on جون 23, 2008

عادت مألوفيست اين هديه دادن ها و هديه گرفتن ها و تبريك گفتن ها

در آن روز خاص كه مثلا روز تو است يا روز من و بعد، تمام اين حرفهاي خوب همراه هديه مي رود تا سال بعد.

من به بورس فرانسه ات فكر مي كنم و اينكه بخاطر من، بهمين سادگي از دست داديش.

تو مرا انتخاب نكرده بودي، قبول !

من هم ترا انتخاب نكرده بودم و نمي كردم، باور كن !

اگر گناه تو نبود، گناه من هم نبود، شايد تقدير بود، شايد سرنوشت .

آن ديگري هم كه رفت، ناتمام گذاشت و برگشت و تو هر گز نپرسيدي چرا ؟

حسرت بورسيه ات به دل تو ماند و احساس گناهم براي نرفتنت، شد تمام آينده من

كه ناخوانده آمده بودم، ناخواسته، ناگهان

و تمام اين سالها باور نكردم دوستم داري، باور نكردم فراموش كردي كه يقين دارم نكردي

هزار بار گفتي و شنيدم كه رفتنت بهتر بود از نرفتنت.

مگر نه اينكه نيامدن منهم بهتر بود از آمدنم

و تو حقي حتي يك لحظه براي من، براي اين موجود ناخواسته نيازمند درونت قائل شدي ؟

نشدي !

امسال هم مي آيم، هديه مي دهم، تبريك مي گويم و در آغوشت مي گيرم، مي بوسمت و بعد مي روم

مي روم تا فراموش كنم.

*********

بيرحمانه است، مي دانم.

اين حرفها اصلا شبيه حرفهاي دختر خوشبختي نيست كه مادر عزيزش را از صميم قلب دوست دارد

كه اصلا فكر مي كنم دوست داشتن اكتسابيست

كه هر كسي يادت مي دهد چطور دوست بداريش

و اما اينها

اينها ناگفته هاي دختريست كه خودت مي گويي هرگز به زبان نمي آورد

اينها همان حرفهايي هستند كه نيمه راه گلو تلمبار مي شوند و هر چه بيشتر تلاش مي كني براي به زبان آوردنشان بيشتر به وجودت چنگ مي زنند.

بگزار اين ناگفته ها را بگويم، شايد من فراموش كنم.

شايد !

پ.ن : اين نوشته آغاز تلاش يك مادر براي خودشناسي است و البته درك بهتر كلمات

پ.ن : باز هم اين نوشته كلنجارهاي ذهني منست، فقط همين !