عشق نوشتن
وقتی جانت به نوشتن بند است و به خودت قول می دهی که دیگر وبلاگ ننویسی، نوشته هایت رسما بی خانمان می شوند. می آیی توی فیس بوک بنویسی، لیست بلندبالایی از اسامی آشنا می آید جلوی چشمت، از دخترخاله و عمه و دوستان دوره دبستان و دبیرستان و دانشگاه گرفته تا بزرگترها و همشهری ها و … توی دفتر هم که نمی شود نوشت یا هر جای دیگری که یک روزی گذار کسی بالاخره بهش بیافتد و شروع کند به خواندن و هی پرسیدن. دلت جایی برای حرف زدن می خواهد که آشنایی نباشد، سوالی، سوء تفاهمی. آخرش به این نتیجه می رسی که هیچ جای دنیا وبلاگ خود آدم نمی شود و با خوشحالی شروع می کنی به نوشتن.
leave a comment