73-77
خوابگاه هر چه نبود، هر چه نداشت، معناي مطلق آرامش بود. زود ياد ميگرفتي آبت با كدام گروه توي يك جوب ميرود و در مقابل كدام خلقوخو، كدام آدم را هم تحت هيچ شرايطي نميتواني تحمل كني. ميتوانستي سه تا هماتاقي عزيز داشته باشي، يك چراغ مطالعه كوچك بنفش، آنهم درست بالاي سرت و تا هر زمان كه دلت خواست بخواني، از مائدههاي زميني گرفته تا آيينههاي ناگهان و شيمي مواد و به هيچكس هم بابت انتخابت جواب پس ندهي. بعد كلاس مزخرف كنسروسازي، تمام راه را لرزان برگردي، پلهها را دوتا يكي كني، ديوان حافظ عزيز را بگذاري زير سرت و با مانتو و مقنعه مچاله تا غروب بخوابي.
ميشد براي خودت يك پنجره داشته باشي توي طبقه سوم كه بشود كنارش ايستاد و سرزدن صبح صادق را از پشت پرده حرير برف زمستاني تماشا كرد.
داراييهاي كوچك اندك، دوتا گلدان، يك دوربين، ماشينحساب مهندسي عزيز به اضافه دفتري از گلبرگهاي خشكشده لاله و بهژاپني و عكسهاي دستهجمعي باغ بوتاني و فتح هر چه تپه دور و نزديك و شبشعرهاي دانشكده و هر چه سفر و كارخانه و يك كارت تلفن خيليخيليباارزش البته!
ميشد همه را خيلي راحت بسپاري دست باباي پير خوابگاه و خواهش كني كه اينبار وقتي نيستي، بهترين دوستت پشت در نماند.
خوابگاه پيشترها معناي مطلق آرامش بود و اطمينان.
خوابگاه پيشترها امانتدار بود.
تشكرانه
خداي خوبم لطفا يك قدم بيا جلو
مي خوام روي ماهت رو ببوسم
پ.ن: ايمان بياوريم به رؤياها
گاهي تعبير مي شوند
12 comments