يادداشت هاي گاه و بيگاه

Posted in كودكانه, حرفهاي بي مخاطب, خودماني by نيلگون on مارس 16, 2010

رفته‌ام دم مهد، دخترك را بياورم
بق كرده، با رد باريكي از اشك كه كش آمده تا روي چانه‌اش
عكاسي داشته‌اند امروز
و هر چقدر همه تلاش كرده‌اند اين رشته‌هاي نرم كمي حالت بگيرد، ميان دندانه‌هاي گيره بند شود، نشده كه نشده
دخترك با همان موهاي مصري كوتاه و چتري‌ها لباس سنتي پوشيده
عكس گرفته، يك‌عالمه عكس بي‌لبخند
و حالا سرش را گذاشته روي سينه‌ام تا نوازش كنم اين موهاي آشنا را كه هنوز هم نمي‌توانم بهشان شكل بدهم
به تافتي، گيره‌اي، ژلي، ترفندي نگهدارم‌شان و تا به خودم بيايم دوباره مي‌سرند توي چشم‌هايم

مي‌بيني گاهي هم از سر لجاجت نيست، از سر سر‌به‌راه نبودن
طبيعت‌شان همينست و فقط بايد دور باشند از چشم‌ها
تا كسي را عذاب ندهند و خللي توي زاويه جهان‌بيني نگاهي پيدا نشود
اين تنها راه هميشگي‌ست!

پ.ن: هر نرمشي هم به معناي سازش نيست!

یک پاسخ

Subscribe to comments with RSS.

  1. حكايه said, on مارس 16, 2010 at 8:23 ق.ظ.

    طبيعي بودن زيباتر است.


بیان دیدگاه