تابستان داغ
تابستاني كه هرگز از راه نرسيد
تمام شد
به قدر يك چشم بر هم زدن
به قدر فروريختن ماسه هاي گرم از دستان كودكي
به قدر نوشيدن يك فنجان قهوه تلخ
داغ داغ
دستهايم را در باغچه ميكارم …
بايد توي زندگيهاي قبليام، سپيدار بوده باشم
بوته اسفند، گلي خودرو، شقايقي وحشي روييده روي شيب تند سيلبند
شايد هم يكي از آن رديف نعناپونههاي كنار جوي آب
درست نميدانم، شجرهنامهام را هم باد برده، دور دور
اما اين دستها كه با ضرباهنگ باران روي شيشه، تندتند نبضشان ميزند
سر انگشتهايي كه با اولين باران تاول زدهاند، گواهاند گواه
سبز خواهم شد.
اينجا تهرانست، باران …
دو روزست كه اينجا دارد كم و بيش باران مي آيد. از ديشب هم صداي رعد و ريزش باران ممتد شده. يك هفته اي مي شود كه پاييز پا به شهر گذاشته، با آسمان خاكستري، خنكاي شبانگاهي و باران نم نم
كاش مهر زودتر از پاييز مي آمد. گر چه من ديوانه بارانم، وقتي كه مي بارد، مي نشينم كنار پنجره با سر انگشت رد قطره ها را مي گيرم و ناخودآگاه زمزمه مي كنم:
واي باران باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما، چه كسي نقش تو را خواهد شست
و خوب اين زمزمه اصلا شامل حال تو نمي شود، مال من هم نيست.اصلا حكايت آدمها و دل من، قصه ديگريست.
بادبادك بازي كرده اي تا حالا، يك جايي كه بادبادكت به اوج ميرسد، ديگر بالاتر از اين نمي شود و اگر رهايش نكني، كله مي كند روي پشت بام، شايد هم ميان شاخ و برگها، حتي جوي آب، ويران مي شود.
بايد رهايش كني، تا رشته را رها كني دلت مي لرزد، مي تواني بترسي، بپري، تقلا كني، دوباره سر رشته از دست رفته را بگيري، مي تواني بايستي، اوج گرفتن و دور شدنش را تماشا كني، انتخاب با توست.
من مي ترسم، اما هميشه راه دوم را انتخاب مي كنم.
بعد نوشت: دوستان بلاگفا، از يكي دو روز پيش، به هيچ وجه امكان ورود به وبلاگهاتون نيست، اميدوارم زودتر مشكل حل بشه.
آدماي روزگار
تأثيرگذارترين آدم زندگيم بدون شك همان پيرمرد لاغر و نحيف بود، با عصاي گره گره قهوه اي سوخته و كلاه سرِ كت و شلوارهايي كه تا يادم هست به تنش لق مي زدند. پدرم پيش از تولد من سازمان زمين شناسي را رها كرد، كه بيايد اين سالهاي باقي مانده را با پدرش سر كند. پيرمرد سرطان ريه داشت، ، آمد و ساكن دوتا اتاق طبقه بالا شد، يكياش شد كتابخانه و آن ديگري هم جا به جا پر از دارو و دوا بود، با يك ميز پايه كوتاه كوچك و زمستان ها هم كرسي، كه جان مي داد براي رها شدن زير گرماي مطبوعش و گوش سپردن به قصه ها تا خوابم ببرد. من مهمان ناخوانده اي بودم كه كم كَمَك شدم صاحبخانه، رضا خان هم مي آمد، هم قد باباكلاهي بود، اما چهار شانه و درشت، آنقدر بزرگ كه تا آخر شاهنامه گمان مي كردم بايد خود رستم باشد، اما وقتي رستم سهراب را كشت، فهميدم كه نه، اين آدم آدم ديگريست. چند سالي هست زنش مرده و فقط يك دختر دارد، كه شده تمام دلخوشيش. سالهاي قبلش هم رفيق گرمابه و گلستان پيرمرد بوده و حالا از تنهايي روزها، پناه مي آورد اينجا. مي نشينند با هم شاهنامه مي خوانند، ويس و رامين، ليلي و مجنون و … و گاهي هم مشاعره مي كنند، عالمي دارد. من عاشق تمام كتابهايي هستم كه نقش سيمرغ دارند، سواد هم ندارم كه بخوانمشان، فقط باباكلاهي هر چند خطي كه مي خواند، كوتاه توضيح مي دهد كه چه گفتند و چه شد. گاهي هم از بر مي خوانند و دوتايي. رضاخان بعضي وقتها كتاب فارسي نوه اش را مي آورد، با هم مي نويسيم باران و من از همان 4- 5 سالگي مي دانم كه آن مرد در باران مي آيد، مي دانم كه بايد بيشتر كتاب فارسي تمام بشود تا برسيم به اسم من و هميشه فكر مي كنم كاش اسم من هم بيتا بود، رضاخان مي گويد، ليلا هم خوب است.
اگر اين روزها را به اضافه پارك رفتن هاي بعد از ظهر بكنيم و تاب خوردن، نقش هاي قالي و گاهي هم بستني قيفي و سفر، مي شود تمام كودكي من كه خيلي زود تمام شد. بعدش هم مي شود همان حكايت مشرق و مغرب كه فرزام گفته، از كتابهاي شعر و داستان و شريعتي كه جمع شدند بگير تا ترانه هاي حميرا و مهستي و هايده كه پيرمرد عاشقانشان بود.
بي انصافي يست كه نگويم از اينجا به بعدش پدرم بود و كوير، لاكپشتهاي پنهان زير برگهاي پهن ريواس و پرواز فاتحانه عقابها، كبك ها كه انگار قِل مي خوردند و گله هاي گوسفند، با بره هاي سفيد رها و تا دلتان بخواهد مرمر سبز با رگه هاي هزار رنگ.
بعد هم آدم هاي زيادي آمدند و رفتند و تعداد اندكي هم ماندند، هر كدام نقش خودشان را زدند. يكي از آن آدمهاي ماندگار تنها دوستيست كه اينجا را مي خواند و تمام زندگي مرا ريز به ريز مي داند.
17 comments