يادداشت هاي گاه و بيگاه

پيامبر

Posted in پريشان‌نوشت, حرفهاي بي مخاطب, شعرها by نيلگون on اکتبر 15, 2009

شاخه اي گل سرخ

برايم بياور

تا به اعجاز آن

ادعاي پيامبري كنم

به رسالت مهر

دانه هاي دل من

انارهاي باغچه رسيده‌اند

ترك‌خورده و رها

ميان دستان سرد باد

با سبد مهر بيا و

از سر شاخه‌هاي عريان

تمام دانه‌هاي سرما‌زده و تب‌دار را

بچين

تابستان داغ

Posted in حرفهاي بي مخاطب, دلتنگي ها, شعرها by نيلگون on سپتامبر 21, 2009

تابستاني كه هرگز از راه نرسيد

تمام شد

به قدر يك چشم بر هم زدن

به قدر فروريختن ماسه هاي گرم از دستان كودكي

به قدر نوشيدن يك فنجان قهوه تلخ

داغ داغ

سرانجام

Posted in دلتنگي ها, شعرها by نيلگون on سپتامبر 16, 2009

قصه ما

كه به سر نرسيد

كلاغ پير، خدا كند اين بار

به خانه اش برسد

Tagged with: , ,

سانتاي سياه پوش

Posted in دلتنگي ها, شعرها by نيلگون on دسامبر 29, 2008

ارابه هاي سياه سفير كشان

ديوارهاي بلند محاصره را مي شكنند

و بر شانه هاي لرزان شهر فرود مي آيند

سنتاي سياه پوش رو به باغهاي نزديك

كوچه پس كوچه ها را پشت سر مي گذارد

بدنهاي كوچك سرد را سر راه لگد مي كند

بزرگترها را با خشم كنار مي زند

و تا مي رسد

شروع مي كند به هرس كردن شاخه هاي نازك زيتون

و تمام درختها را آذين مي بندد

به تعداد كودكان غزه و تمام شهرك هاي اين حوالي

خمپاره در جيب دارد

ارابه ها هم لبريزند از بازيچه هاي كوچك سربي

و شب آتش بازي

همه تقسيم مي شوند

تمام بازيچه هاي كوچك و بزرگ

تن هاي بي سر ميان ميدان پايكوبي مي كنند

شهر جابجا پر شده از روبانهاي قرمز آخر جشن

و من ميان زر ورق ها، جعبه ها، عكس هاي رنگي خانوادگي

و روزنامه هاي بي خبر اين روزها

دنبال آخرين پاكت هاي نامه مي گردم

تا با خطي خوش و سر حوصله

آغاز سال نوي ميلادي را

به خودم، سانتا و تمام آدمهاي خوب دنيا

تبريك بگويم